فرض كن

مسعود اورند
masood_masoodorand2000@yahoo.com.au

فرض كن داری از سر كار بر ميگردي .خسته و كوفته!در ميدان انقلاب جلوی بازارچه ی كتاب منتظر اتوبوس هستي. هی اين پا و آن پا ميكني . مرتب ساعت ات را نگاه ميكنی . كيف دستی ات را اينور و آنور ميكنی و البته با فشار سر زانوها و ساق پا مواظبی كه كيف ات هپلی هپو نشود . به سوالات عابرين كه از شما می پرسند :آقا امروز اينجا چه خبر است ؟ و تو« بر و بر» نگاهشان ميكنی و به خود ت ميگويی كه يا ماهواره ندارند يا خودشان را لوس كرده اند وبدون محل گذاشتن به ايشان به زنها ی ايستاده در صف اتوبوس نگاه ميكنی و به مردها كه ببينی تو نخ كداميك از زنها هستند . از آنطرف اوضاع عوض می شود و صداها از همهمه تبديل به يك شعارهايی می شود . از اينطرف سی چهل موتوری كه پيراهنهای سفيدشان را انداخته اند روی شلوارشان با باتوم و چماق سر می رسند . از آنطرف دود و همهمه و جيغ زنها كه از ترس موتوری ها آرايششان را پاك می كنند و روسری جلو می كشند ، از اينطرف آژير ماشين ضد شورش وبوق پليس راهنمايی رانندگی كه به سمت درب اصلی دانشگاه می روند....همين ها كافيست تا تو گه گيجه بگيری ، به خصوص اگر يك صرع خفيف هم داشته باشی كه بيايد و برود. بالاخره بعد از كلی تشويش و اضطراب ، كلی دودلی كه فرار كنی و از خيابانهای پشتی خودت را بدر بری يا بايستی و نگاه كنی يا از آن بهتر با اين كيف دستی كوفتی شجاعت به خرج دهی و قهرمان بازی در آوری و به آنها كه می گويند :”ای ملت با غيرت ، به دانشجو بپيوند “ ملحق شوی...كه در اين لحظه اتوبوس كمكی مال يك خط ديگر سر می رسد و تو با هزار زحمت و مكافات خودت را با دهها مسافری كه به سمت اتوبوس هجوم آورده اند به درون اتوبوس ميكشي و در ضمن مواظب هم هستي كه كيف پولت را نزنند و هم از پشت نمالند و ميبيني كه در آن همهمه، يك الاغ كثيف ژوليده پوليده با يك ساك كثيف تر از خودش كه با لگد كردن پای تو و بقيه مسافران خودش را بالا كشيده و سوار اتوبوس شده نه معذرت خواهی ، نه سلامی ..در ساكش را باز می كند كونش را طرف قسمت مردانه می كند و آواز سر می دهد كه :«شورت زنونه توري درجه يك ...پونصد تومن.خانمها حراج كردم . آتيش زدم به مالم . از مغازه هزار تومن نخر . فقط پونصد تومن . همه سايز از مينی ماينری تا تريلي.. حراج كردم.»
ميبينی عده ای چشم از ميله های دانشگاه نمی گيرند وتو ناراحت هستی از اينكه ترسيده ای و خود را در اتوبوس مخفی كرده ای و دنبال بهانه ای كه خسته بودی و كيف دستی ات مزاحم بود و ... و عده ای را ميبينی كه از بزن بزن و اينكه جايشان امن است خوشحالند و عده ی ديگری ميبينی كه ننه شان هم بميرد آن نيش لعنتی را از روی مستراب صورتشان بر نمی دارند و مشغول نظربازی و ردو بدل چشمكند كه يكی داد می زند :«جمش كن .مگه نمی بينی زن بچه اينجت نشسته» وشرت فروش در جواب او می گويد:«مگه من چكار ميكنم . جنس من كه بدرد شما نمی خوره برای همين زن و بچست ديگه»و يكی ديگر لودگی اش گل ميكند می گويد :«حاجی كرست شب بو هم داري» كه خنده ی چند نفری بالا می رود ولی از همه خنده دارتر پير زن چادری است كه ته اتوبوس قسمت زنانه نشسته و شرت ها را دست به دست می گيرد و می دهد و از مرد فروشنده قهوه اي و قرمز می خواهد و بلند بلند به بقيه زنها می گويد كه: «جنساش خوبه حاج خانمها . پا رو نمی خوره ...حاجی اگه سيصد ميدي به من دوتا بده»

به هر زحمتی است پنجره را باز ميكني سرت را ميبری بيرون كه هوايی تازه كنی و البته ببينی كار دانشجوها به كجا كشيده و فقط موتور سوارها را ميبينی كه كنار هم ايستاده اند و به سرو سينه می كوبند .صدای دانشجويان را می شنوی كه می گويند :"آزادی انديشه با ريش و پشم نمی شه "و سينه كوبان جواب می دهند :"هر كی بی پشم و ريشه ، امروز بايد كشته شه" و بعد از دور ميبينی كه به طرف هم سنگ و پاره آجر پرت می كنند . پير مردی كه كنارت ايستاده می زند به پشت ات كه :«پنجره رو ببند ..الان سنگ ميخوره بهمون» و تو ميگويی :«ولی عزيزم درگيری اونوره . چه جوری سنگ ميخوره به ما . تازه مگه سنگ از شيشه می ترسه . شيشه رو هم ميشكونه» و پير مرد يكدنده می گويد:«ای بابا چرا بحث ميكنی جانم . مرگ و زندگی دست خداست . اگه اون بخواد از اردبيل سنگ می آد تهران می خوره تو سر من و شما »

حوصله ی بحث كردن نداری و پنجره را می بندی . راننده سوار می شود و داد می زند :«آقايون راه بسته است همه پياده شن می خوام دور بزنم »

صدای اعتراض مسافرين با صدای پيرزن كه هزار تومنی را به زنی داده تا دست به دست به مرد شرت فروش برساند قاطی می شود و صرع خفيف ات تو را ميخكوب ميكند و فقط می شنوي:« آقا يعنی چی .گاز بده برو...گاز اشك آور زدند...آهای خانم پول و بده دست اون حاج آقا صواب داره ... ممكنه اتوبوس رو آتيش بزنند ...ای ريدم بر ...دانشجوها كه اونورند... نه بابا .خودشون ممكنه اتوبوس رو آتيش بزنن.. آقا شما پياده شو...حاج آقا من فقط يك شرت می خوام بقيه پولم و بده...يعنی چی ؟ برای چی پياده شم . مگه من چی گفتم؟...به تو ميگم پياده شو...از اين شرت بندی ها نداری حاج آقا ... اين كارت چيه؟ غلط كردم .مگه من چی گفتم ...حاجی بند قرمزشو هم داري...آقا من زن و بچه دارم ...»

كه ناگهان كسی داد می زند گاز اشك آور زدند پياده شين و تو به خود می آيی و ميبيني همه از اتوبوس در حال فرار هستند و مرد شرت فروش دو شرت را به دست تو می دهد تا به پير زن بدهی و خودش می دود .و حتی نمی شنود كه به او می گويي:«های يارو به من چه .. مادر قحبه..»

پير زن می آيد طرفت :«آی آقا شورتم و بده » و تو شرتها را با دلخوری به سينه ی پيرزن پرت ميكنی .»

پير زن می گويد :«بقيه ی پولم كو؟»

«پول چيه؟همين دو تا شورت و داد بدم بهت »

«من دو تا شورت می خوام چه كار . من ی دونه می خواستم وقتی پريود ميشم بپوشم .حالا بقيه ی پولم رو بده.»

«به من چه برو از خودش بگير» و از اتوبوس می زنی بيرون . بوی گاز اشك آور چشمهايت را می سوزاند . به سمت شخصی كه روزنامه آتش زده می روی و دود كاغذ در حال سوختن را جلوی صورتت ميگيری . پير زن دنبالت آمده :«من پولم رو از كی بگيرم . من يك شورت بيشتر نمی خواستم .»

مردی كه كنارت ايستاده به تو می گويد:«عمو بقيه ی پول اين نكبت و بده الان ميان می گيرنت ها ».

«آخه به من چه ...» خودت هم می دانی فايده ای ندارد. اوضاع خيلی خراب است . دست ميكنی تو جيب ات و يك پونصدی می دهی به پيرزن .پير زن پول را تو هوا می قاپد:« خدا عمرت بده مادر . خونه ی من پايين ميدون خراسونه . بيا تا اونجا بريم . من شرت و امتحان كنم . اگه كوچيك نبود برمی دارم وگرنه نمی خوامش . پونصد تومن بقيه پولم رو بده ».اتوبوس آتش می گيرد .شرت را می چپانی تو جيب شلوارت ، پيرزن را به طرفی هل می دهی :« ولم كن ببينم جنده خانم» و تا آنجا كه توان داري می دوی . بعد خسته می شوی . به هن و هن می افتی . سرعت كم می كنی . صرع ميآيد و می رود . دو نفر بازويت را ميگيرند . شرت را از جيب ات در می آورند . :«منافق ليبرال.»

«اين چيه تو جيبت؟»

« اشيا تهاجم فرهنگيه . با اين صورتش رو استتار ميكرده »

«بلايی سرت بياريم كه خودت آرزوی مرگ كني» . و آن دو برادر كمكت ميكنند تا تو سوار پيكان سفيد رنگ شوی و تو همه اش در اين فكری كه كجا آن كيف دستی لعنتی را جا گذاشته ای .

مسعود اورند
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33007< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي